خاموش شدن آتش و هر چیزی که شعله دارد انطفاء: تو آن مشعلۀ دولتی از برای امیرالمؤمنین که فرونمی نشیند. (تاریخ بیهقی) ، آرام شدن و فروکش کردن فتنه و جز آن: شور جهان بحشمت خواجه فرونشست در هر دلی نشاط بیفزود و غم بکاست. فرخی. میخواهم که همه را بردارم تا این فتنه وفساد فرونشیند. (فارسنامۀ ابن بلخی). آتش که تو میکنی محال است کاین دیگ فرونشیند از جوش. سعدی. ، برجای خود قرار گرفتن. مقابل فراایستادن: بباید گفت تا رعیت آهسته فرونشیند و هر گروهی بجای خویش باشند. (تاریخ بیهقی) ، پایین رفتن و خوابیدن آماس، موج دریا و جز آن، ته نشین شدن و درد گشتن. (ناظم الاطباء) ، نشستن: مرا ز چشم و سیه زلف یار یاد آمد فرونشستم و بگریستم بزاری زار. فرخی. گفتم که ساعتی به بر من فرونشین گفتا که باد سرد زمانی فرونشان. عنصری
خاموش شدن آتش و هر چیزی که شعله دارد انطفاء: تو آن مشعلۀ دولتی از برای امیرالمؤمنین که فرونمی نشیند. (تاریخ بیهقی) ، آرام شدن و فروکش کردن فتنه و جز آن: شور جهان بحشمت خواجه فرونشست در هر دلی نشاط بیفزود و غم بکاست. فرخی. میخواهم که همه را بردارم تا این فتنه وفساد فرونشیند. (فارسنامۀ ابن بلخی). آتش که تو میکنی محال است کاین دیگ فرونشیند از جوش. سعدی. ، برجای خود قرار گرفتن. مقابل فراایستادن: بباید گفت تا رعیت آهسته فرونشیند و هر گروهی بجای خویش باشند. (تاریخ بیهقی) ، پایین رفتن و خوابیدن آماس، موج دریا و جز آن، ته نشین شدن و درد گشتن. (ناظم الاطباء) ، نشستن: مرا ز چشم و سیه زلف یار یاد آمد فرونشستم و بگریستم بزاری زار. فرخی. گفتم که ساعتی به بر من فرونشین گفتا که باد سرد زمانی فرونشان. عنصری
شستن و پاکیزه کردن: چو کرد او کلیزه پر از آب جوی به آب کلیزه فروشست روی. منطقی رازی. - دست فروشستن، دست شستن. صرف نظر کردن. چشم پوشیدن: غرور جوانی چو از سر نشست ز گستاخ کاری فروشوی دست. نظامی. مکن با فرومایه مردم نشست چو کردی ز هیبت فروشوی دست. سعدی. چو در کیلۀ جو امانت شکست از انبار گندم فروشوی دست. سعدی. پسر کو میان قلندر نشست پدر گو ز خیرش فروشوی دست. سعدی. ، زدودن و پاک کردن: آن کو ز دل خلق فروشست بمردی نام پدر بهمن و نام پسر زال. فرخی. مرا از داغ هجران زرد شد روی به می زردی روی من فروشوی. فخرالدین اسعد. فروشست خور تختۀ لاجورد بسیمین نقطها بزد آب زرد. اسدی. گرد از دل سیاه فروشوید حج و نماز و روزۀ پیوسته. ناصرخسرو. منقش جامه هاشان را کشان پوشید فروردین فروشست از نگار و نقش ماه مهر و آبانش. ناصرخسرو. هوا را بسیماب صبح خجسته فروشسته زنگار از طرف خاور. ناصرخسرو. ز دیوان فروشست عنوان گنج که نامش برآمد به دیوان رنج. نظامی. جهاندار فرمود کآن زادمرد فروشوید از دامن خویش گرد. نظامی. خردمند شه گفت کای ساده مرد چنین دان و از دل فروشوی گرد. نظامی. گر طبیبی را رسد زینسان جنون دفتر طب را فروشوید به خون. مولوی. الا ای ترک آتش روی ساقی به آب باده عقل از من فروشوی. سعدی. کنیت سعدی فروشستم ز دیوان وجود پس قدم در حضرت بیچون مولایی زدم. سعدی. ، تلف نمودن. (ناظم الاطباء). رجوع به شستن شود
شستن و پاکیزه کردن: چو کرد او کلیزه پر از آب جوی به آب کلیزه فروشست روی. منطقی رازی. - دست فروشستن، دست شستن. صرف نظر کردن. چشم پوشیدن: غرور جوانی چو از سر نشست ز گستاخ کاری فروشوی دست. نظامی. مکن با فرومایه مردم نشست چو کردی ز هیبت فروشوی دست. سعدی. چو در کیلۀ جو امانت شکست از انبار گندم فروشوی دست. سعدی. پسر کو میان قلندر نشست پدر گو ز خیرش فروشوی دست. سعدی. ، زدودن و پاک کردن: آن کو ز دل خلق فروشست بمردی نام پدر بهمن و نام پسر زال. فرخی. مرا از داغ هجران زرد شد روی به می زردی روی من فروشوی. فخرالدین اسعد. فروشست خور تختۀ لاجورد بسیمین نقطها بزد آب زرد. اسدی. گرد از دل سیاه فروشوید حج و نماز و روزۀ پیوسته. ناصرخسرو. منقش جامه هاشان را کشان پوشید فروردین فروشست از نگار و نقش ماه مهر و آبانش. ناصرخسرو. هوا را بسیماب صبح خجسته فروشسته زنگار از طرف خاور. ناصرخسرو. ز دیوان فروشست عنوان گنج که نامش برآمد به دیوان رنج. نظامی. جهاندار فرمود کآن زادمرد فروشوید از دامن خویش گرد. نظامی. خردمند شه گفت کای ساده مرد چنین دان و از دل فروشوی گرد. نظامی. گر طبیبی را رسد زینسان جنون دفتر طب را فروشوید به خون. مولوی. الا ای ترک آتش روی ساقی به آب باده عقل از من فروشوی. سعدی. کنیت سعدی فروشستم ز دیوان وجود پس قدم در حضرت بیچون مولایی زدم. سعدی. ، تلف نمودن. (ناظم الاطباء). رجوع به شستن شود
شرط بستن بر سر چیزی رهن نهادن گرو نهادن: (امام) گفت (یعقوب بن اسحاق کندی را) : بر پاره کاغذ چیزی نویسم اگر تو بیرون آری که چه نبشتم ترا مسلم دارم پس گرو بستند
شرط بستن بر سر چیزی رهن نهادن گرو نهادن: (امام) گفت (یعقوب بن اسحاق کندی را) : بر پاره کاغذ چیزی نویسم اگر تو بیرون آری که چه نبشتم ترا مسلم دارم پس گرو بستند